آنچه که انسان را به حرکت وا میدارد و با دستیابی به آن آدمی به آرامش و سکون میرسد .
قدم اوّل :
عشق ؛ خواست و تمایل شدید و بیمنطقی که فرد عاشق تنها یک چیز را میداند و میگوید و آن این که « من میخواهم » همین و بس ، بدون این که هیچ دلیلی برای این خواستنش داشته باشد ، او فقط یک چیز را قبول دارد آن این که « معشوق من بهترین است » !
« چو در دیدهی مجنون نشینی بغیر از خوبی لیلی نبینی »
......................................
و هیچگاه برایش قابل قبول نیست که معشوقش نقصی داشته باشد و از معشوق او بهتر هم وجود داشته باشد ؛ پس با توجه به این شرایط هیچ کسی ، هیچگاه نمیتواند با عشق و عاشق شدن به آرامش برسد ، پس نمیتوان عشق را یک هدف برای زندگی نامید ، چرا که هدف چیزی است که آدمی را به آرامش میرساند در حالی که عشق فاقد چنین قابلیتی است .
قدم دوّم :
دوست داشتن ؛ به گفته دکتر شریعتی ؛ دوست داشتن از عشق برتر است .
دوست داشتن را میتوان این گونه تعریف کرد : خواست و تمایلی است منطقی و هدفمند ، یعنی آدمی میداند که چه میخواهد چرا و به چه دلیل میخواهد ؛ یعنی دلیل منطقی برای خواستهاش مییابد و این را هم میداند که شاید از معشوق او بهتر هم وجود داشته باشد اما چون او دلیل خواستنش را یافته پس فقط یک چیز را میخواهد و آن معشوقش است .
هر خواستنی یک پیامدی دارد و آن حرکت به سوی مقصود و رسیدن به معشوق است ، در نتیجه دوست داشتن هم نمیتواند هدف باشد چرا که رسیدن به هدف توقف و سکون را به دنبال دارد در حالی که دوست داشتن خود آغاز یک حرکت است .
قدم سوّم :
جلب رضایت معشوق ؛ انسان وقتی فهمید که چه میخواهد و برای چه میخواهد آنگاه درصدد آن بر میآید که خواستههای معشوق را در نظر گرفته و یا به عبارتی آنها را برآورده کند تا بدین ترتیب وقتی قدم در راه وصال میگذارد ، رضایت خاطر معشوق را همچون پشتوانهای برای تحمل سختیهای راه در کنار خود ببیند.
قدم چهارم :
وصال ؛ یعنی رسیدن و دست یافتن به خواسته و مقصود ، عاشق راه عشق را میپیماید تا به معشوق برسد ، خیلیها بر این باورند که با رسیدن به معشوق دیگر خواسته و تمنایی برای عاشق باقی نمیماند و این آخر راه است . اما نه ، این طور نیست چرا که هرگاه آدمی به چیزی دست مییابد ترس از دست دادن آن همواره همراهش خواهدبود پس به فکر چارهای برای حفظ آن میافتد .
آدمی برای حفظ و نگهداری هر چیزی باید آن را بشناسد و هر چه بیشتر بشناسد بهتر میتواند در حفظ آن بکوشد ، برای رسیدن به شناخت باید فواصل را از بین بُرد ؛ یعنی به معشوق نزدیک و نزدیکتر شد یعنی حرکت تازهای را آغاز کرد که آخر آن یکی شدن است .
قدم پنجم :
یکی شدن ؛ برداشته شدن فاصلهها و نزدیکتر شدن عاشق به معشوق موجب میشود تا آن دو هر چه بیشتر به هم شباهت پیدا کنند و این جریان کمکم به جایی میرسد که آن دو دیگر احساس دو تا بودن نمیکنند بلکه خود را یک فرد و یک واحد میدانند و بدین ترتیب دیگر جدایی و از دست دادن برایشان معنایی ندارد و اینجاست که میتوانند لذّت آرامش را درک کرده و خود را در نهایت راه ببینند .